عرفان

  • ۰
  • ۰

خواجه غار

خواجه غار(قسمت اول)

اوراابراهیم ادهم گویند.برآن شده ام اطلاعاتی درباب اوومکانی که هم اکنون دردامان بینالودمقبره اونامندکسب نمایم.

به انگیزه شناخت این بزرگ مردعازم روستای زیباوویلائی هفت غارشدم.پس ازگذرازویلاهای زیباکه یادآورطبیعت زیبای شمال بودبه دامنه کوه رسیدم.ازاین قسمت به بعدتارسیدن به محل مقبره منسوب به وی بایدپیاده طی طریق میکردم.هوابسیارسردوبادخنکی درحال وزیدن.بعدازصعودازکوه دشت وسیع وزیبایی درجلودیدگانم ظاهرشد.هوا سردترشدودانه های ریزبرف شروع به بارش نمودندمنظره ای بسیارزیباودل انگیز.ازبالای دشت که به سمت پائین نگاه میکردی ویلاها باسقفهای رنگی خود نمایی میکردنداما با همه زیبایی انسان را متاسف میکردکه حریم طبیعت چگونه در حال نابود شدن است. به هرحال باید میرفتم وفکرم را معطوف به ابراهیم میساختم همو که خواجه غار نامندش.بلخ کجاودامان باشکوه بینالود کجا،ذهنم درحال مروربودعارف،صوفی وابراهیم.

ازشوق شناختنش احساس عجیبی داشتم،مقبره ای بربلندای تپه ای برروی سطح صاف سیمانی نمایان بود.کوه قرمزرنگ پشت مقبره بسان قابی زیبا تصویر آن را در خود جای داده بود بعد از حدود یک ساعت به کنار مقبره رسیدم ودر حالی که با خود درباره او میاندیشیدم ابیات حک شده روی سنگ ارامگاه را با خود زمزمه میکردم :

خون خوردم تودرخواب بودی            تومثل کوهی دربادبودی

ترسیدم ازابر،ترسیدم ازباد            اما تو با باد همزاد بودی

سنگ تازه تعویض شده بود.باخودفکرمیکردم که او هنوزعاشقانی دراین خطه دارد.دراین افکارغرق بودم که در دامنه کوه چوپانی نظرم را جلب کرد به طرف او رفتم واز او درباره این مکان پرسیدم مگفت از زمانی که به یاد دارم این مقبره اینجا بوده وتغییرات آن تا کنون از بین رفتن حصار گلی اطرافش وتعویض سنگ مقبره به تازگی که توسط یک گروه پنج نفره انجام شده است.

  • ۹۳/۰۸/۲۴
  • مهناز مظفری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی